بارگذاری . . . کمتر از چند ثانیه

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNikSmsAllPatern' | translate}}

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

صاعقه ها زمین را به آسمان می دوختند. سیل از بلندترین نقطه ی کوه بالا می رفت. ((پشیمانم پدر...)) پدر روی عرشه بود. صدا به صدا نمی رسید. حیوانات رم کرده بودند. کشتی از کنار بلندترین نقطه ی کوه گذشت...

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

اسب سفید قرار بود دخترک را ببرد تا شهر آرزوهایش . دخترک شنل توریش را پوشیده بود و آماده آماده بود . اسب سفید را هم زین کرده بودند. وقتی سوار شد مادرش گفت : ” سکه رو که انداختم . راه می افته”

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

شخصي تيري به مرغي انداخت. خطا کرد. رفيش گفت: احسنت. تير انداز بر آشفت که به من ريشخند ميکني؟ گفت: نه ميگويم احسنت اما به مرغ!

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

طوطی و کلاغ هر دو سیاه بودند،طوطی اعتراض کرد و زیبا شد،کلاغ به رضای خدا راضی شد،حال طوطی در قفس است و کلاغ آزاد... چه زیباست راضی بودن به رضای خدا

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

روزي به ملا نصرالدين خبر دادند سرت سلامت، عيالت فوت شده! گفت زن با عقلي بود، دست پيش را گرفت چون من خيال داشتم او را طلاق بدهم، راضي به زحمت من نشد!!!

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد . دست برد و از جیب کوچک جلیقه اش سکه ای بیرون آورد . در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد " صدقه عمر را زیاد می کند" منصرف شد.

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

کتم را پوشیدم.گرمم شد.سردم بود. ناگهان مردی را در فاصله ی دومتری ام دیدم.او یخ زده بود و من گرم شده بودم...

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

بچه عقاب‌ها با حرص و ولع مشغول خوردن لاشه‌ی کبوتری بودند و مادرشان با مهربانی آنها را نگاه می‌کرد و کبوتر چشم انتظار، در تاریکی شب دعا می‌کرد که فرزندش به سلامت به خانه برگردد!

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

مرد آمده بود چیزی بگوید سرفه امانش نداده بود... . . . چه می توانست بگوید وقتی تمام فهم یک شهر از جانباز سهمیه دانشگاه است و شاید بعد از مرگ اسم یک کوچه.....

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

آليس:‏ لطفا به من بكو از كدوم راه بايد برم؟ كربه:‏ بستكي داره كه كجا مي خواهي بروي؟ اليس:‏ خيلي برايم مهم نيست كجا بروم. كربه ‏:بس مهم نيست ازكدام راه بروي. هر حركتي نيازمند مقصد است.

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

از بس برای کار به موسسات و شرکتها مراجعه کردم و فرم پر کردم فهمیدم شایعترین دورغ اینه که: این فرم را پر کنید تا آخر هفته با شما تماس می گیریم.

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

کودکی گل فروش با صدای عاجزانه التماس میکرد : گل بخر .گل بخر ... گفتم برای کی ؟ گفت برای هدیه دادن به عشقت  گفتم اگر عشقم به عشقش هدیه داد چی ؟ لحظه ای سکوت کرد و گفت گل هایم فروشی نیست.....

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

یکی از شاگردان سقراط وی را پرسید: زچه رو هرگزت اندوهگین ندیده‌ام ؟ سقراط گفت: از آن رو که چیزی را مالک نیستم که عدمش اندوهگینم کند.

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

مدادپاک‌کن تمام شده بود... نمی‌دانست باید خوش‌حال باشد یا ناراحت... خوشحال از پاک کردن اون‌همه اشتباه یا ناراحت از زیاد بودن آن‌ها...

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

وقتی که بچه بودم ، دعا کردم خدا بهم یک دوچرخه بده ! بعدها فهمیدم که تخصص خدا در دادن چیزهای دیگه ست ... ! به خاطر همین هم یک دوچرخه دزدیدم و از خدا خواستم که من و بابت این کار ببخشه ... !

{{::'controllers.mainSite.SmsCount' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsType' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SendSms' | translate}}

:

هر کس بخاطر ظلمی که بهت کرده، مستحق مجازاته، اگه ببخشیش، اونو از حقش محروم کردی داگویل (Dogville-2003)

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNikSmsAllPatern' | translate}}

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

صاعقه ها زمین را به آسمان می دوختند. سیل از بلندترین نقطه ی کوه بالا می رفت. ((پشیمانم پدر...)) پدر روی عرشه بود. صدا به صدا نمی رسید. حیوانات رم کرده بودند. کشتی از کنار بلندترین نقطه ی کوه گذشت...

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

اسب سفید قرار بود دخترک را ببرد تا شهر آرزوهایش . دخترک شنل توریش را پوشیده بود و آماده آماده بود . اسب سفید را هم زین کرده بودند. وقتی سوار شد مادرش گفت : ” سکه رو که انداختم . راه می افته”

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

شخصي تيري به مرغي انداخت. خطا کرد. رفيش گفت: احسنت. تير انداز بر آشفت که به من ريشخند ميکني؟ گفت: نه ميگويم احسنت اما به مرغ!

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

طوطی و کلاغ هر دو سیاه بودند،طوطی اعتراض کرد و زیبا شد،کلاغ به رضای خدا راضی شد،حال طوطی در قفس است و کلاغ آزاد... چه زیباست راضی بودن به رضای خدا

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

روزي به ملا نصرالدين خبر دادند سرت سلامت، عيالت فوت شده! گفت زن با عقلي بود، دست پيش را گرفت چون من خيال داشتم او را طلاق بدهم، راضي به زحمت من نشد!!!

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد . دست برد و از جیب کوچک جلیقه اش سکه ای بیرون آورد . در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد " صدقه عمر را زیاد می کند" منصرف شد.

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

کتم را پوشیدم.گرمم شد.سردم بود. ناگهان مردی را در فاصله ی دومتری ام دیدم.او یخ زده بود و من گرم شده بودم...

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

بچه عقاب‌ها با حرص و ولع مشغول خوردن لاشه‌ی کبوتری بودند و مادرشان با مهربانی آنها را نگاه می‌کرد و کبوتر چشم انتظار، در تاریکی شب دعا می‌کرد که فرزندش به سلامت به خانه برگردد!

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

مرد آمده بود چیزی بگوید سرفه امانش نداده بود... . . . چه می توانست بگوید وقتی تمام فهم یک شهر از جانباز سهمیه دانشگاه است و شاید بعد از مرگ اسم یک کوچه.....

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

آليس:‏ لطفا به من بكو از كدوم راه بايد برم؟ كربه:‏ بستكي داره كه كجا مي خواهي بروي؟ اليس:‏ خيلي برايم مهم نيست كجا بروم. كربه ‏:بس مهم نيست ازكدام راه بروي. هر حركتي نيازمند مقصد است.

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

از بس برای کار به موسسات و شرکتها مراجعه کردم و فرم پر کردم فهمیدم شایعترین دورغ اینه که: این فرم را پر کنید تا آخر هفته با شما تماس می گیریم.

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

کودکی گل فروش با صدای عاجزانه التماس میکرد : گل بخر .گل بخر ... گفتم برای کی ؟ گفت برای هدیه دادن به عشقت  گفتم اگر عشقم به عشقش هدیه داد چی ؟ لحظه ای سکوت کرد و گفت گل هایم فروشی نیست.....

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

یکی از شاگردان سقراط وی را پرسید: زچه رو هرگزت اندوهگین ندیده‌ام ؟ سقراط گفت: از آن رو که چیزی را مالک نیستم که عدمش اندوهگینم کند.

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

مدادپاک‌کن تمام شده بود... نمی‌دانست باید خوش‌حال باشد یا ناراحت... خوشحال از پاک کردن اون‌همه اشتباه یا ناراحت از زیاد بودن آن‌ها...

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

وقتی که بچه بودم ، دعا کردم خدا بهم یک دوچرخه بده ! بعدها فهمیدم که تخصص خدا در دادن چیزهای دیگه ست ... ! به خاطر همین هم یک دوچرخه دزدیدم و از خدا خواستم که من و بابت این کار ببخشه ... !

{{::'controllers.mainSite.SmsBankNumberOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankKindOfSms' | translate}}

:

{{::'controllers.mainSite.SmsBankSendSms' | translate}}

:

هر کس بخاطر ظلمی که بهت کرده، مستحق مجازاته، اگه ببخشیش، اونو از حقش محروم کردی داگویل (Dogville-2003)